آسمان دلم

 

امروز آسمانِ دلِ من آبی ترین آبیست ...

و در این آبیِ یک دست و صاف ... باران گرفته است ...

بارانی لبریز از قاصدک هایِ یادِ تو ...

می بارد در دلم نرم نرم و دلپذیر ...

می پاشد به رویِ احساسم ... طعم هایِ بی نظیر ...

و من .. می بویم .. دانه دانه .. یادِ تو را ...

و پُر می کنم مشامِ جانم را از عطرِ حضور تو ...

حضوری که روشن است ...

حضوری که گرم است و صمیمی و مایه ی غرور ...

امروز ..

در کنارِ حسِ قشنگی که نوایِ گنجشکانِ پشتِ پنجره ام می ریزند در دلم

در کنارِ حسِ یا کریم .. حسیست در دلم .. به نامِ حسِ ( تو )

حسی که به دلم لبخندِ عمیقی می دهد ..

و من خوشحالم از اینکه در دلم .. بارانِ یادِ تو .. همیشگیست

اینگونه .. دلم تا همیشه زنده و پُر ترانه می ماند

زنده باد .. بارانِ قادصدک .. زنده باد .. بارانِ یادِ تو

بخوان من را منم پروردگارت...




بخوان من را

 منم پروردگارت...
 خالقت از ذره ای نا چیز...
 صدایم کن مرا...
 آموزگار قادر خود را...
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم
 بخوان من را...
 منم معشوق زیبایت...
 منم نزدیک تر از تو، به تو...
 اینک صدایم کن...
رها کن غیر من را، سوی من بازا
منم پرو دگار پاک بی همتا
 منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست میدارم...
 

   

تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید:
تو را در بیکران دنیای تنهایان
 رهایت من نخواهم کرد...
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی یا صدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را
بجو من را
تو خواهی یافت
 که عاشق میشوی بر من...
 و عاشق می شوم بر تو...
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد
 قسم بر عاشقان پاک باایمان...
 قسم بر اسب های خسته در میدان...
تو را در بهترین اوقات آوردم
 قسم بر عصر روشن....
 تکیه کن بر من...
 قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور...
 قسم بر اختران روشن، اما دور...
رهایت من نخواهم کرد ...
 بخوان من را...
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از من، خدای دیگری داری؟
رها کن غیر من را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه می جویی؟
تو با هر کس به جز با من، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی ز یباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا من را؟؟
مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمیکردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آ‌ن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از من
کنون برگشته ای، اما
کلام آشتی را تو نمیدانی؟
ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟
بخوان من را
بگردان قبله ات را سوی من
اینک وضویی کن
خجالت میکشی از من
بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو،
تمام گام های مانده اش با من ...

دروغ


شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن.. چندشم می شود از لکه ی انگشت دروغ!!

تنهایی

 

تنهایی قشنگ‌ترین حس دنیاست، چون برای داشتنش نیاز به هیـــــچ‌کـــــس نداری

2خط موازی

 

سر کلاس ریاضی بود که استاد اومد رو تخته دو خط موازی کشید خط پایینی نگاهی به بالایی کرد و تو دلش عاشقش شد.

خط بالایی هم نگاهی به پایینی کرد و اونم عاشقش شد.

در همین هنگام بود که استاد داد زد و گفت : که دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسن...