گاهی که دلم ...
به اندازه ی تمام غروبها می گیرد ...
چشمهایم را فراموش می کنم ...
اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند ...
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس ...
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست …
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد …
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند …
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست …
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد …
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد …
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد …
از چهار فصل دست کم یکی که بهار اس
پشت این پنجره ها دل می گیره